آنکه خیالات فاسد داشته باشد. (آنندراج). ابله. احمق. نادان. کودن. (ناظم الاطباء). نعت است مر کسی راکه صاحب خیالات فاسد است. صاحب طبع خام: خام طبع است آنکه میگوید بچنگ و کف مگیر زلفکان خم خم و جام نبیذ خام را. سوزنی. باز خانان خام طبع کنند مال میراث یافته تبذیر. خاقانی. آتش اندر پختگان افتاد و سوخت خام طبعان همچنان افسرده اند. سعدی (طیبات)
آنکه خیالات فاسد داشته باشد. (آنندراج). ابله. احمق. نادان. کودن. (ناظم الاطباء). نعت است مر کسی راکه صاحب خیالات فاسد است. صاحب طبع خام: خام طبع است آنکه میگوید بچنگ و کف مگیر زلفکان خم خم و جام نبیذ خام را. سوزنی. باز خانان خام طبع کنند مال میراث یافته تبذیر. خاقانی. آتش اندر پختگان افتاد و سوخت خام طبعان همچنان افسرده اند. سعدی (طیبات)
دارای آرزوهای بیهوده، کسی که بیهوده به چیزی طمع می بندد، برای مثال نه من خامطمع عشق تو می ورزم و بس / که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست (سعدی۲ - ۳۶۳)
دارای آرزوهای بیهوده، کسی که بیهوده به چیزی طمع می بندد، برای مِثال نه من خامطمع عشق تو می ورزم و بس / که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست (سعدی۲ - ۳۶۳)
پاک سرشت. پاک نهاد: خواجۀ سیّد ستوده هنر خواجۀ پاک طبع پاکنژاد. فرخی. ای نیکنام ای نیکخوی ای نیکدل ای نیکروی ای پاک اصل ای پاکرای ای پاک طبع ای پاکدین. فرخی
پاک سرشت. پاک نهاد: خواجۀ سیّد ستوده هنر خواجۀ پاک طبع پاکنژاد. فرخی. ای نیکنام ای نیکخوی ای نیکدل ای نیکروی ای پاک اصل ای پاکرای ای پاک طبع ای پاکدین. فرخی
بذله گوی. مسخره. (ناظم الاطباء). خوش منش. مزاح. فکه. فاکه. لاغ. شوخ. باطیبت: جوانی بیامد گشاده زبان سخنگوی و خوش طبع و روشن روان. فردوسی. گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی سیرت این چرخ همین سیرت است. ناصرخسرو. سوزنی خوش طبع بادا با ملیح خوش مزاح خدمت جان ترا از جان و از دل خواستار. سوزنی. مشفق و مهربان و خوش طبع و شیرین زبان. (گلستان). جوانی بر سر این میدان مداومت می نمایدخوش طبع و شیرین زبان. (گلستان). یکی مرد شیرین خوش طبع بود که با ما مسافر در آن ربع بود. سعدی. زن خوب خوش طبع رنج است و مار رها کن زن زشت ناسازگار. سعدی (بوستان). ترشروی بهتر کند سرزنش که یاران خوش طبع شیرین منش. سعدی (بوستان). ، خوشدل. خوشحال: و براندند از این سخنان گفتند و خوشدل و خوش طبع بازگشتند. (تاریخ بیهقی). خوش طبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم حلوا به خوان خواجه مزعفر نکوتر است. خاقانی
بذله گوی. مسخره. (ناظم الاطباء). خوش منش. مزاح. فَکِه. فاکِه. لاغ. شوخ. باطیبت: جوانی بیامد گشاده زبان سخنگوی و خوش طبع و روشن روان. فردوسی. گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی سیرت این چرخ همین سیرت است. ناصرخسرو. سوزنی خوش طبع بادا با ملیح خوش مزاح خدمت جان ترا از جان و از دل خواستار. سوزنی. مشفق و مهربان و خوش طبع و شیرین زبان. (گلستان). جوانی بر سر این میدان مداومت می نمایدخوش طبع و شیرین زبان. (گلستان). یکی مرد شیرین خوش طبع بود که با ما مسافر در آن ربع بود. سعدی. زن خوب خوش طبع رنج است و مار رها کن زن زشت ناسازگار. سعدی (بوستان). ترشروی بهتر کند سرزنش که یاران خوش طبع شیرین منش. سعدی (بوستان). ، خوشدل. خوشحال: و براندند از این سخنان گفتند و خوشدل و خوش طبع بازگشتند. (تاریخ بیهقی). خوش طبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم حلوا به خوان خواجه مزعفر نکوتر است. خاقانی
دارای طبیعت یکسان. دو یا چند کس (دو یا چند چیز) که سرشت همانند دارند: هرکه خواهد که هم طبع گروهی گردد صحبت با آن گروه باید داشت. (قابوسنامه). اگر عاشق شودشیر دژآگاه به عشق اندر شود هم طبع روباه. فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 228). همدم هاروت و هم طبعزن بربطزنم افعی ضحاکم و ریم آهن آهنگرم. خاقانی. ، دو گوینده یا سراینده که ذوق همانند دارند: بلبل هم طبع فرزدق شده ست سوسن چون دیبه ازرق شده ست. منوچهری
دارای طبیعت یکسان. دو یا چند کس (دو یا چند چیز) که سرشت همانند دارند: هرکه خواهد که هم طبع گروهی گردد صحبت با آن گروه باید داشت. (قابوسنامه). اگر عاشق شودشیر دژآگاه به عشق اندر شود هم طبع روباه. فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 228). همدم هاروت و هم طبعزن بربطزنم افعی ضحاکم و ریم آهن آهنگرم. خاقانی. ، دو گوینده یا سراینده که ذوق همانند دارند: بلبل هم طبع فرزدق شده ست سوسن چون دیبه ازرق شده ست. منوچهری
نادانی. ناآزمودگی. ناپختگی. (ناظم الاطباء). عمل خام طبع: به ارسلان خان شکایت نامه ای نبشت و در این خام طبعی. (تاریخ بیهقی). نه نیز آتشی کز سر خام طبعی غذا کم پزی گر غذائی نیابی. خاقانی
نادانی. ناآزمودگی. ناپختگی. (ناظم الاطباء). عمل خام طبع: به ارسلان خان شکایت نامه ای نبشت و در این خام طبعی. (تاریخ بیهقی). نه نیز آتشی کز سر خام طبعی غذا کم پزی گر غذائی نیابی. خاقانی
کسی که دارای آرزوی بیهوده و باطل باشد. (ناظم الاطباء). آنکه او را طمع خام است. نعت است مر کسی را که صاحب طمع خام باشد: یکیش خام طمع خواند و یکی بدنفس یکی کلنگی گوید، یکی چه خوزیخوار. کمال الدین اسماعیل. نه من خام طمع عشق تو ورزیدم و بس که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست. سعدی (طیبات). جانم از پختن سودای وصال تو بسوخت تو من خام طمع بین که چه سودا دارم. سعدی. زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات ای دل خام طمع این هوس از یاد ببر. حافظ
کسی که دارای آرزوی بیهوده و باطل باشد. (ناظم الاطباء). آنکه او را طمع خام است. نعت است مر کسی را که صاحب طمع خام باشد: یکیش خام طمع خواند و یکی بدنفس یکی کلنگی گوید، یکی چه خوزیخوار. کمال الدین اسماعیل. نه من خام طمع عشق تو ورزیدم و بس که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست. سعدی (طیبات). جانم از پختن سودای وصال تو بسوخت تو من خام طمع بین که چه سودا دارم. سعدی. زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات ای دل خام طمع این هوس از یاد ببر. حافظ